پریشانی‌های یک اشتباهی

!ناراحت نشوی‌ها! اما هبوط من، اشتباه بود

پریشانی‌های یک اشتباهی

!ناراحت نشوی‌ها! اما هبوط من، اشتباه بود

پریشانی‌های یک اشتباهی

به اسمـــ ِ همان که روحمــ از اوست...
همان که آمدن و سوختن و افروختن و رفتنم از اوست...
.
نمی‌دانم چه شد امانت‌دار شدم و شدم جزء ِ همان قوم ِ "قالوا بلی"...
کوله به دوش و کلام در دست
پریشان و بی‌قرار
راه افتاده‌ام در این کویر...
در همین رفتن‌ها بود که ندیده و نشنیده عاشق صاحب این عکس شدم. . . آخر می‌دانی؟! خلیفةالله‌ها عاشق شدن هم دارند. . .
رسم عاشقی که هیچ! رسم نامروتی را در حقش خوب به جا آورده‌ام!!!
بگذریم...
در همین رفتن‌هاست که می‌فهمم آدم "بلی" گفتن و بار امانت بر دوش کشیدن نبوده‌ام!
اصلا آدمــ ِ آدم شدن نبوده‌ام. . .

بایگانی


گناهی رگ گردنم را به گروگان گرفته...

رگ گردن که هیچ!

خرخره‌ی تمام رگ های جسم و روح و جانم را فشار می‌دهد...


جان می‌دهم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۲ ، ۲۲:۴۲
فاطمه سعادت

دلم می‌خواهد بخوابم و چند سال بعد چشم باز کنم...

نه!

دلم بیشتر می‌خواهد بخوابم و سه چهار سال قبل، دوباره به دنیا بیایم...

در همان روزهایی که پنجره‌ی دلم فقط بخارگرفته‌ی هوای بارانی بود... نه گرد و غباری! نه خط و خشی و نه شکستگی. . .

همان روزها که هوای پرواز را انگار مز مزه می‌کردم و مست می‌شدم در تنهایی ِ تن...

همان شب‌ها که عصاره‌ی حیات نوش می‌کردم و بی‌قراری و بی‌قراری و بی‌قراری. . .

می‌دانی نازنینم؟

دلم هوای هوای تو به سرش زده...

نمی‌دانم تو رفتی از این خانه‌خراب و من ماندم؟!

من و زخم و خاطر و خاطره‌ی هزار تیغ بر رگ روح...

یا من رفتم؟! بر سر همان دو راهی‌ها، من پشت کردم و رفتم به همان سراب راه؟!

نمی‌دانم تو رفتی یا من؟!

اما یادم هست که در بساط تو رفتن و بی‌وفایی و تلخی نبود. . .

اما یادم هست که هر چه ریختم از آب و از روی و روان را جمع کردی و کسی حتی نمناکی ریخته شده را ندید. . . 

نمی‌دانم تو رفتی یا من؟!

اما خوب یادم هست لجاجت و افسارگسیختگی‌ام را همان موقع‌ها که دستانت باز بود و چشمانت نگران...

می‌دانی نگارم؟!

دلم می‌خواهد چشم ببندم و باز کنم در همان آن‌موقع‌ها!

.

اصلا دلم هوس کرده بخوابم و چشم باز کنم در آغوش تو. . .

همین!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۲ ، ۰۰:۵۶
فاطمه سعادت

. . .

این عبادت‌ها که ما کردیم خوبش کاسبی‌ست

                                 

                                              دعوی اخلاص با این خودپرستی‌ها چه شد؟!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۲ ، ۰۰:۰۹
فاطمه سعادت

می‌دانی؟!

دلم گرفته به اندازه‌ی تمام روزهای عمرم...

یک طرف را نگاه می‌کنم باید حسرت و غصه بچینم؛ پلک می‌بندم و آن سوتر باز میکنم؛ باید بی‌میلی و وزنه‌های سنگین نگاه را به شانه‌ی جان بکشم؛ چشم می‌بندم و سوی امیدم باز میکنم... انگار آنجا هم خروش و غرش منتظر مانده که باید نصیب دل کنم...

خب البته حق را همیشه می‌گفتند که وبال گردن حق‌دار است؛ از وقتی یادم می آید دور و بری‌ها می‌گفتند دلت دریاست! خب حق ِ دریا هم لابد طوفان و موج بلند و صخره و غرش و سازش ناپذیری‌ست دیگر...

بگذریم...

زمانی برایم مهم بود چگونه نفس کشیدن در این دنیا، و در روزگار آدم بزرگی؛ اما الان، در این شب و در این ساعت و زیر نور این هلال گرم رمضان مهم نیست...

مهم نیست کجا نشسته‌ام یعنی تنم کجا نشسته است؛ مهم نیست چه می‌گذرد و چقدر تنهایم...

مهم نیست کوله‌بار غم هایم سنگین است و مهم نیست شانه‌هایم زخمی‌ست...

می دانی؟! آخر زخم که زیاد بماند و خون برود از سر و روی زخم، سِر می شود؛ بی حس و حال؛ منگ ِ منگ. . .

مهم نیست پاهایم پر تاول و رنجور شده، می دانی؟! آخر پا طوری آفریده شده که زود به زمینی که راه می رود و به شرایطش عادت میکند... به تاول ها و ترک های پاشنه عادت میکند و از رفتن باز نمی ایستد...

می دانی؟!

دلم گرفته به اندازه‌ی تمام ثانیه‌های عمرم...

آخر ثانیه‌ها مدام در کنار گوش دلم رژه می‌رفتند که : کوله پشتی‌ات را بردار خدا بیامرز! بردار و برو... تنها برو خدا پدر و مادرت را بیامرزدت!

ننشین برای بعدها!

و ننشین برای دنیای آدم بزرگ ها!

ثانیه‌ها مدام در چشمهایم بوی رفتن و بوی یک وجب قبر تنهایی را فرو می‌کردند و من؛ من ِ خوش خیال ِ دریادل، دل بستم به رویای اقیانوس و ولو شدن در بزرگی‌اش... یا همان به گفته‌ی شاعران، دل سپردن به بزرگی‌اش و راهی شدن با آن

می دانی؟!

دلم گرفته به اندازه‌ی همه‌ی سلول‌های خاکستری و سفید و سیاه این مغز وامانده!

همین مغز وامانده که ایمان نیاوردم به هوش اضافی‌اش!

آخر مدام دانه‌دانه‌ی سلول‌ها عینک به چشم زدند و با همین عقلی که در دست گرفته بودند، گلیم و آب و توان مرا برای بیرون کشیدن گلیم از آب نشانم دادند و من، خوش‌خیالی خودم را نشاندم کنارم و باز هم دنیای آدم بزرگی را به انتظار نشستم...

می دانی؟!

دلم...

به اندازه‌ی همان دریایی که نسبت دادن بهَش گرفته...

به اندازه‌ی تمام حق دریا گرفته...

به اندازه‌ی تمام موج‌های نرم و سخت و جواب سخت صخره و طوفان و هوای ابری‌اش گرفته...

دلم گرفته و اما پاهایم منگ ِ منگ است و هنوز شهوت رفتن دارد... می‌خواهد برود، می‌خواهد آنقدر برود که در دنیای آدم بزرگی ردی نماند از دریا و تاول و زخم. . .

 

از "دست نوشته های یک اشتباهی"
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۲ ، ۱۴:۱۷
فاطمه سعادت