دَردانهی هبوط
میدانی؟!
دلم گرفته به اندازهی تمام روزهای عمرم...
یک طرف را نگاه میکنم باید حسرت و غصه بچینم؛ پلک میبندم و آن سوتر باز میکنم؛ باید بیمیلی و وزنههای سنگین نگاه را به شانهی جان بکشم؛ چشم میبندم و سوی امیدم باز میکنم... انگار آنجا هم خروش و غرش منتظر مانده که باید نصیب دل کنم...
خب البته حق را همیشه میگفتند که وبال گردن حقدار است؛ از وقتی یادم می آید دور و بریها میگفتند دلت دریاست! خب حق ِ دریا هم لابد طوفان و موج بلند و صخره و غرش و سازش ناپذیریست دیگر...
بگذریم...
زمانی برایم مهم بود چگونه نفس کشیدن در این دنیا، و در روزگار آدم بزرگی؛ اما الان، در این شب و در این ساعت و زیر نور این هلال گرم رمضان مهم نیست...
مهم نیست کجا نشستهام یعنی تنم کجا نشسته است؛ مهم نیست چه میگذرد و چقدر تنهایم...
مهم نیست کولهبار غم هایم سنگین است و مهم نیست شانههایم زخمیست...
می دانی؟! آخر زخم که زیاد بماند و خون برود از سر و روی زخم، سِر می شود؛ بی حس و حال؛ منگ ِ منگ. . .
مهم نیست پاهایم پر تاول و رنجور شده، می دانی؟! آخر پا طوری آفریده شده که زود به زمینی که راه می رود و به شرایطش عادت میکند... به تاول ها و ترک های پاشنه عادت میکند و از رفتن باز نمی ایستد...
می دانی؟!
دلم گرفته به اندازهی تمام ثانیههای عمرم...
آخر ثانیهها مدام در کنار گوش دلم رژه میرفتند که : کوله پشتیات را بردار خدا بیامرز! بردار و برو... تنها برو خدا پدر و مادرت را بیامرزدت!
ننشین برای بعدها!
و ننشین برای دنیای آدم بزرگ ها!
ثانیهها مدام در چشمهایم بوی رفتن و بوی یک وجب قبر تنهایی را فرو میکردند و من؛ من ِ خوش خیال ِ دریادل، دل بستم به رویای اقیانوس و ولو شدن در بزرگیاش... یا همان به گفتهی شاعران، دل سپردن به بزرگیاش و راهی شدن با آن
می دانی؟!
دلم گرفته به اندازهی همهی سلولهای خاکستری و سفید و سیاه این مغز وامانده!
همین مغز وامانده که ایمان نیاوردم به هوش اضافیاش!
آخر مدام دانهدانهی سلولها عینک به چشم زدند و با همین عقلی که در دست گرفته بودند، گلیم و آب و توان مرا برای بیرون کشیدن گلیم از آب نشانم دادند و من، خوشخیالی خودم را نشاندم کنارم و باز هم دنیای آدم بزرگی را به انتظار نشستم...
می دانی؟!
دلم...
به اندازهی همان دریایی که نسبت دادن بهَش گرفته...
به اندازهی تمام حق دریا گرفته...
به اندازهی تمام موجهای نرم و سخت و جواب سخت صخره و طوفان و هوای ابریاش گرفته...
دلم گرفته و اما پاهایم منگ ِ منگ است و هنوز شهوت رفتن دارد... میخواهد برود، میخواهد آنقدر برود که در دنیای آدم بزرگی ردی نماند از دریا و تاول و زخم. . .