به اسمـــ ِ همان که روحمــ از اوست... همان که آمدن و سوختن و افروختن و رفتنم از اوست... . نمیدانم چه شد امانتدار شدم و شدم جزء ِ همان قوم ِ "قالوا بلی"... کوله به دوش و کلام در دست پریشان و بیقرار راه افتادهام در این کویر... در همین رفتنها بود که ندیده و نشنیده عاشق صاحب این عکس شدم. . . آخر میدانی؟! خلیفةاللهها عاشق شدن هم دارند. . . رسم عاشقی که هیچ! رسم نامروتی را در حقش خوب به جا آوردهام!!! بگذریم... در همین رفتنهاست که میفهمم آدم "بلی" گفتن و بار امانت بر دوش کشیدن نبودهام! اصلا آدمــ ِ آدم شدن نبودهام. . .