نازنین نگارم. . .
دلم میخواهد بخوابم و چند سال بعد چشم باز کنم...
نه!
دلم بیشتر میخواهد بخوابم و سه چهار سال قبل، دوباره به دنیا بیایم...
در همان روزهایی که پنجرهی دلم فقط بخارگرفتهی هوای بارانی بود... نه گرد و غباری! نه خط و خشی و نه شکستگی. . .
همان روزها که هوای پرواز را انگار مز مزه میکردم و مست میشدم در تنهایی ِ تن...
همان شبها که عصارهی حیات نوش میکردم و بیقراری و بیقراری و بیقراری. . .
میدانی نازنینم؟
دلم هوای هوای تو به سرش زده...
نمیدانم تو رفتی از این خانهخراب و من ماندم؟!
من و زخم و خاطر و خاطرهی هزار تیغ بر رگ روح...
یا من رفتم؟! بر سر همان دو راهیها، من پشت کردم و رفتم به همان سراب راه؟!
نمیدانم تو رفتی یا من؟!
اما یادم هست که در بساط تو رفتن و بیوفایی و تلخی نبود. . .
اما یادم هست که هر چه ریختم از آب و از روی و روان را جمع کردی و کسی حتی نمناکی ریخته شده را ندید. . .
نمیدانم تو رفتی یا من؟!
اما خوب یادم هست لجاجت و افسارگسیختگیام را همان موقعها که دستانت باز بود و چشمانت نگران...
میدانی نگارم؟!
دلم میخواهد چشم ببندم و باز کنم در همان آنموقعها!
.
اصلا دلم هوس کرده بخوابم و چشم باز کنم در آغوش تو. . .
همین!
+ آخ کـِ یادش بخیر ..